هزارو یک شب

neda eshrafi · 12:34 1400/11/08

عکس کتاب هزارو یک شبچگونه هزارو یک شب نقل شد؟ 
در افسانه های باستانی گفته شده پادشاهی در هندوستان در کاخ ساسان حکومت می کرد. 
او دو پسر داشت که جانشین پدرشان بودند؛ فرزند بزرگتر شهریار بود که دلیر تر وحتی پرهیزگار تر از شاه زمان، پسر جوان تر بود. 
وقتی پادشاه پیر در گذشت، شهریار، به عنوان سلطان، حکومت را به دست گرفت. او قدرت و امپراطوری را از روی عشق و محبت برادری با شاه زمان تقسیم و او را سلطان سمرقند فارس کرد. 
برای مدت ده سال دو برادر از هم جدا زندگی کردند تا اینکه ناگهان شهریار احساس کرد که باید با برادر خود ملاقات کند. 
روزی شهریار با برادرش را برای رفتن به شکار دعوت کرد،اما شاه زمان با بهانه خستگی نرفت،شهریار فقط به همراه ندیمانش به شکار رفت.

شاه زمان در اتاق خود را قفل کرد و کنار پنجره نشست و به بیرون نظر انداخت، بیست برده مرد و بیست برده زن وارد شدند که در میان آنها همسر شاه هم بود،که داشت با برده ها درد و دل می کرد.
او که حتی اجازه نداشت در غیاب همرش از اتاقش بیرون بیاید،در حضور بردگان حجاب از چهره برداشت.
وقتی شهریار آمد،شاه زمان هرچه دیده بود به او گفت؛او بسیار آشفته شد ولی گفت من باید با چشمان خودم ببینم.
روز بعد سلطان وانمود کرد که میخواهد به شکار برود و مخفیانه به قصر برگرشت و آنچه برادرش گفت با چشمان خودش دید. 
شهریار با ناراحتی گفت:«دیگر هیچ وفا داری در کره زمین وجود ندارد!» سپس فرمان قتل همسرش را صادر کرد. 
بعد از آن شهریار ازدواج میکرد وبعد فرمان قتل همسرش را می داد. 
سه سال گذشت. 
وزیر شاه دو دختر داشت. روزی دختر بزرگ وزیر شهرزاد به پدرش گفت که مرا به عنوان همسر به سلطان  معرفی کن.من میخواهم به ظلم او پایان دهم.یا موفق به زنده ماندن خواهم شد در اینصورت کشور را از وحشت رهایی می دهم  یا اینکه مانند زنان قبل خود کشته خواهم شد.
پدش مخالفت کرد اما شهرزاد پذیرفته بود و پدرش به ناچار قبول کرد
شهرزاد قبل از اینکه خانه را ترک کند به طور محرمانه به خواهر خود گفت که بعد از اینکه من میروم خانه سلطان تو همراه من بیا و به من بگو که زیبا ترین داستان را برات بگویم این باعث میشود شب به سرعت بگذرد. 
شهرزاد به شاه گفت میخواهم خواهر خود را ببینم برای آخرین بار.
خواهر آمد و به شهرزاد گفت برایم داستانی زیبا تعریف کنی.
در این موقع شهرزاد شروع به نقل داستان کرد.وقتی سحر شد او به حکایت خود هنوز خاتمه نداده بود. در این هنگام داستان را قطع کرد و گفت زیبا ترین وقایع هنوز شروع نشده است اگر سلطان اجازه دهد ادامه داستان را شب بعد بیان کند.
سلطان هم قبول کرد.شب بعد داستان را ادامه داد و آن داستان را تمام کرد،سپس داستانی جدید را شروع کرد که از داستان اول مهیج تر بود که قبل از اینکه داستان تمام شود سحر رسید.بنابراین نتیجه داستان را به شب بعد موکول کرد و بدین ترتیب قصه گویی خود را هر شب ادامه داد و سلطان حکم اعدام ذا تا صبح روز بعد به تاخیر میانداخت.
بدین ترتیب شهرزاد با خواهرش هزارو یک شب با سلطان گذراند.و هزارو یک شب داستان نقل کرد.
اگه شما دوستان میخواین بدونین توی این هزارو یک شب چه داستان هایی نقل شد یا از پایان و از نتیجه داستان باخبر بشین و بدونید بعد از هزارو یک شب چه اتفاقی افتاد  میتونید کتابش رو تهیه کنید یا نسخه الکترونیکی اش را از اینترنت دریافت کنید. 
ممنون از اینکه تا اینجا همرامون بودین. 
منتظر داستان های جذاب دیگه باشین. 

لطفا برای ما نظرات و پیشنهاداتتون را کامنت کنید.که هم به ما انرژی بدین و هم ما از اشکالاتمون باخبر بشیم.  
 همچنین میتونید سولاتتون را کامنت کنید ما به تمام سوالاتتون پاسخ میدیم.
لطفا به ما بگین دوست دارین چه کتابی معرفی بشه، آخه نظر شما برای ما خیلی مهمه😉 ♥♥ 


                       ♚ ســـــــایـــــ Šสყξـهــــــــ ♚